داستان مربوط به حیوانات
ایلیا منصوری
یک شب در خانه پدر بزرگم بودم .
یکی از همسایه های انها که دوست دوران کودکی پدربزرگم نیزهست وآقا سیف ا. نام دارد داستانی از جوانی خودش گفت:
وقتی که جوان بودم در پادگان سنندج بعنوان یک نظامی استخدام شدم منزل ما در چهار باغ بود و هر روز صبح زود به همراه دوستم که احمد نام داشت به پادگان می رفتیم .
یک روز صبح زود ، هنگامی که از مسجد جامع رد شدیم و به پل کمانگر رسیدیم در انجا سگی دیدم که خوابیده بود و بچه هایش را شیر میداد دوستم اسلحه کمری اش را در آورد و برای تفریح خودش سگ را با تیر زد ، سگ بیچاره در خون غوطه ور شد و بچه هایش مُدام دور مادرشان می چرخیدند تا این که مادرشان جان داد شوکه شده بودم چون همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
اسلحه را از احمد گرفتم و سیلی محکمی به او زدم و گفتم دیگر دوستی ما باهم تمام شده است.
چند روز از آن ماجرا گذشته بود و من اصلا احمد را نمیدیدم . تا روزی از دوستم شنیدم که احمد چند روز است که بیمار است و ما می خواهیم امروز به عیادتش برویم.
به اصرار زیاد آنها من هم به عیادت احمد رفتم.
اول اورا نشناختم آنقدر ضعیف و لاغر شده بود .صدایش اصلا در نمی آمد .
همسرش گفت که چند روز قبل هنگام خوردن چای، قند در گلویش مانند چسب شده و گیر کرده.نه پایین می رود و نه از دهانش خارج می شود.احمد با اشاره دست مرا صدا کرد،کنارش رفتم و گوشم را جلو دهانش گرفتم.فقط توانست بگوید سگ سگ.همسرش می گفت این چند روز فقط این کلمه را تکرار کرده است.دو روز بعد از عیادت ما،احمد از دنیا رفت و من فهمیدم که حیوانات چقدر نزد خداوند عزیزند.او گفت اکنون ۵۰سال از آن ماجرا می گذرد و من تاکنون هیچ حیوانی را اذیت نکرده ام.این داستان برای من و خانواده ام هم بسیار آموزنده بود.
روز ,احمد ,دوستم ,داستان ,فقط ,دهانش ,چند روز ,و من ,بود و ,صبح زود ,روز صبح
درباره این سایت